اکنون من میان زمین و آسمان معلق ماندهام، تنها هستم و به جایى و کسى تعلق ندارم و این به جاى آنکه برایم فخر و غرورى بیاورد رنجم مىدهد.
-ملکوت. بهرام صادقى.
سال جدید شروع شده. به در خانه بودن و یللى بهاره گذشته است. بودن انگار فقط اینجا معنى دارد. اینجا که من نشستهام، پاى پنجرهٔ وسیع اتاقم، محاصره شده در بین کوهها و درختان تازه برگ دادهٔ بهارى و پرندگانى که به بازیگوشى آواز مىخوانند. انگار فقط اینجا بودن دارد. باقى جاها، اتاقم در شهر پدرى، رفتناند. اینجا ولى ماندن است. هیچ برنامهاى براى در اینجا ماندن ندارم ولى این تمام حس ستایشم است نسبت به خانهٔ پدر و مادرم و شهرى که دوستش دارم.
به زودى باید برگردم میان هیاهوى شهر پدرى و درسهاى تلنبار شدهٔ ترم زوج و پایاننامه و داستانى که ویرایشش را عید تمام کردم و شاید داستانها و آدمهاى جدید.
و من هنوز به تو فکر مىکنم. داشتم به سبزى سیر و تازهٔ درختهاى اطراف خانه نگاه مىکردم که فکر کردم هنوز او در تمام لایههاى زندگیم نفوذ دارد. هرچند هر روز و هر لحظه بهش فکر نکنم، هرچند دیگر آنطور که سالها قبل دوستش داشتم دوستش نداشته باشم، اما او هست. آدمى از گذشتهام که حتى اگر هیچ وقت دوستم نداشت، که حتى اگر تمام حرفهاش از روى عادت بود، که حتى اگر به صدها زن دیگر هم اینها را گفته بوده باز من دوستش که نه، من بهت فکر مىکنم هنوز. از منى که همهٔ آدمهاى وارد شده به زندگیم بعد از مدتى دلم را زدهاند و چشمهام که باز شده دیدهام چقدر نمىتوانم دوستشان داشته باشم، بعید است بعد از این همه اتفاق و گذشت زمان هنوز او یک جایى نزدیک دلم باشد، یادش، خاطرهٔ چشمهاش. اما هست. با این مدتهاست کنار آمدهام. دیگر در پى سؤال و چراییش نیستم. شاید جدى جدى عشق، آن معضل هنوز لاینحل، همین باشد.
باید برگردم و باید دست و پام را جمع کنم و باید باز بنویسم و باید براى آینده، این روزهاى نیامده برنامه بریزم. مرددام، تردید درونم رخنه کرده و سردرگمم. نیمى از انرژى و وقتم فقط براى پیدا کردن خودم در میانهٔ زندگى مىگذرد. نیم دیگر به سر و کله زدن با آدمها. این میان گاهى دست روحم را مىگیرم مىبرم گوشهاى پیادهروى. اردیبهشت پیش رو شاید دو سه ساعتى فارغ از زندگى خودم را برسانم به انتهاى جهان، آنجا که روزى آرامترین نقطهٔ جهان بود و پیاده به این فکر کنم که کدام باران تابستانى یاد تو را براى همیشه از من دور خواهد کرد. وصال؟ حالا دیگر این مضحکترین آرزوى ممکن است. شاید بهتر بود مثل عطا، آرزوهام را جایى در جوانى چال مىکردم تا راحتتر سالهایى بعد دخترى را که دوستم دارد پشت سر بگذارم. چند وقت پیش، شبى که حالا یادم نیست از کجا مىآمدم، مىدانم به کجا مىرفتم، توى خیابان ایتالیا، حالا یادم نیست چرا در آن حال و آنجا، شمارهاش را از روى گوشیم پاک کردم. مراحل پذیرش. از او ولى هنوز دو پیام دارم. یکیش توى یک اپلیکیشنى توى ساشا که بعد از او دیگر هیچ وقت به روزش نکردم تا پیام نپرد. شب تولد مامان، چدن روز قبل از آن اتفاق، اتفاقى که پذیرفتم او را، عطا را دوست دارم، بى مقدمه و بعد از مدتها بىخبرى برام نوشته بود خیلى خوشگلى. من پیام را ندیده بودم و آخر شب خسته از روز سپرى شده، براش نوشته بودم مرسى عطا جان. دیده بود و جوابى نداده بود تا چند ماه بعد. چطور باور کنم تو مثل آدمهاى دیگرى؟ یکیش، توى همین وبلاگ پاى یکى از پستها، راجع به یک کتابى. باید اینها را هم لابد پاک کنم. روزى آن اپلیکیشن را به نت وصل کنم، شبى آن نظر را از پاى پست وبلاگ حذف کنم. بعد باید یک شرکتى پیدا کنم که بخوابانندم و او را، خاطراتش را براى همیشه از ذهنم پاک کنند. درخشش ابدى یک ذهن پاک. آن وقت عطا تبدیل مىشود به یکى از شخصیتهام، فقط همین.
نود و هفت بهم قبولاند عطا نیست و زندگیم ادامه دارد.
نود و هشت شاید عشق را بهم هدیه دهد. من همیشه امیدوارم.
نود و هفت تکلیف قسمتى از زندگیم را یا آن بخشى را که به درس مربوط است تعیین کرد.
نود و هشت شاید تکلیف کار و ادامهٔ زندگیم را مشخص کند.
شاید توش پر از خبرهاى خوب باشد. پر از تلاش، رسیدن، نرسیدن و ناامید نشدن.
سال سلامتى، برام همهمان.
درباره این سایت