جاى پست تولد. تکمیلش میکنم.
حالا که اینها را مىنویسم اسفندماه است، نیمهٔ اسفند. سال دارد تمام مىشود، مىرود مىرسد به نودوهشت، در روزهاى بیست و نه سالگى. بچه که بودم بیست و نه سالگى غایت سن آدمها بود. معلمهاى زبانم بیست و هشت نه سال داشتند و خیلى خیلى بزرگتر خیالاتم بودند. دخترهاى بزرگى که در زندگیشان همه چیز سر جاش بود. در خوانده بودند، سر کار مىرفتند، جوان و زیبا بودند. عشق آن موقع گمانم تعریف نشده بود در یادم که آنها را بى عشق متصور بودم. حالا خودم در همان سنام. مدتى است کار نمىکنم، درس مىخوانم، بزرگ نشدهام فقط تغییر کردهام و یک خلایى در دلم هست به نام عشق. جوان و زیبا؟ زیبایم همیشه تابع شرایط بوده. دو سال پیش، وقتى کسى بود که دوستم داشت زیبا بودم، در زیباترینِ حالتم. حالا؟ مدتهاست حس زن بودن ندارم. موجود بى جنسیتىام که زندگى مىکند، گاهى شاد، گاهى غمگین، در رفت و آمد. چیزى کم است و هرچه بیشتر مىگردم نمىیابمش. عشق نیست. سؤال است. سردرگمى است. بیست و هشت و اواخرش به همین چیزها گذشته.
ذهنم خالى است انگار. تشت مسى خالى که مردى با چکش بهش مىکوبد، تق تق تق تق.
درباره این سایت