بچه کنارم خوابیده، نشستم و زل زدم بهش و تو دلم فکر کردم چقدر خوبه که هستى. بعد حس کردم نیازه به زبان بیاورم که بودنش، حضور کوچکش چه موهبتى است در زندگیمان، در زندگیم. همین که مى‌دانم هست اگر حتى کم ببینمش. همین که مى‌توانم دقایقى فارغ از دنیا و مافیها نگاهش کنم، حظ کنم و خیال کنم دنیا از چنین معصومیتى زاده شده.
صبح با و نشسته بودیم پاى پنجره به سیگار. آن بیرون باران مى‌بارید و پنج شنبه بود و نمى‌دانم چه شد که یکهو از نذر بسم الله و روزهاى بعد از على و مرد خوبِ زندگى که ازش اینجا نوشته بودم گفتم. از عطا که آن روز با تعجب به چشم‌هاى گریانم نگاه کرد و هیچى نگفت و من مى‌دانستم یا خیال مى‌کردم مى‌دانم آدم‌هایى که قسمت هم‌اند شاید این شکلى نیستند یا از خدا پرسیدم آدم‌هایى که قسمت هم‌اند چطورى‌اند؟ پنج‌شنبه بود، بعدازظهر برف مى‌بارید، شجریان یا کنعانِ کریستوف رضاعى یا یکى از آهنگهاى لیستم را گذاشته بودم و کتاب در دست توى تاریک روشن خانه خیره به آن ور پنجره، به ساختمانى که شبیه ساختمان روبروى خانهٔ اوست، به هیچى فکر نکردم. حتى به این که دیگر گذشته است، حالا خیلى وقت است گذشته است. صبح ازم پرسید اگر ببینیش، اگر برگردد. نمى‌دانم چقدر توانستم قاطعیت بریزم توى لحنم و چقدر توانستم محکم بگویم نه، حالا دیگر نه. 



*یک سرى ورقهٔ نقاشى شده نشانم مى‌داد و مى‌گفت براى هر کدام داستانى بگو. میان داستان‌ها مى‌فهمیدم چقدر از خودم را دارم بروز مى‌دهم و او ندانسته از میان حرف‌هام خودم را به خودم نشان مى‌داد. آخرین برگه یه کاغذ یک دست سفید بود. بهش گفتم ته یک راه است که مى‌دانم دارم به سختى طى مى‌کنم. مى‌خواهم بهش برسم. آدم‌هاى توى راه آن ته را ندیده‌اند، اما مى‌خواهم بهش برسم و اگر برگشتى داشت بگویم مى‌ارزید. مى‌خواهم بعد از آن نور، بعد از آن سفیدى را ببینم و اگر قرار به افتادن است بعدش بیفتم. 



*چند وقتى است توى آینه که به خودم نگاه مى‌کنم، گاهى وقت‌ها، چشم‌هام شبیه عطا مى‌شود، انحناى بالایى چشم راستم. بعد وحشت مى‌کنم. قبل خواب مى‌ایستم به تماشاى خودم، دقت در صورتم که نمى‌دانم چرا و یکهو کجى یکى از چشم‌هاى او را وقتى از نزدیک بهش نگاه مى‌کردى در چشم‌هام مى‌بینم. وحشت مى‌کنم، عقب مى‌کشم و فکر مى‌کنم شاید شبیه کسانى مى‌شویم که دوستشان داریم. شاید مجازات آدمى که دو سال هر روز به دیگرى فکر کرده است همین است. به دیگرى‌اى که حالا حتى نمى‌دانم میان شلوغى زندگیم چرا پیدا شد و چرا باید هنوز باشد. به این که این دیگر عطا نیست که با من و در من است واقفم. مى‌دانم مدت‌هاست شبحى را به دنبال مى‌کشم که فقط تصویرى از اوست. تصویر خدشه‌دار و بى‌تناسبى از او. تمثالى دروغین از آدمى که روزى ملاقاتش کردم و زندگیم به قبل و بعد از او تقسیم شد. روزهاست به او که فکر مى‌کنم از ته دل نمى‌خواهمش. دنبال خودم توى آدم‌هاى دیگر مى‌گردم که او را براى همیشه کنار بگذارم. یک شب بخوابم و فکر کنم امروز به او فکر نکرده‌ام یا جایى به یاد او نیفتاده‌ام. اصلا یادم برود شب وقت خواب به این فکر کنم که به او فکر نکرده‌ام. امیل را عادت داده‌ام به عادت عادت نکند. چه شهر خودم، چه شهر پدرى، چه شهرهاى دیگرى که در این دو سال رفته‌ام بسشان است یادآورى خاطرهٔ مردى که حالا اصلاً مطمئن نیستم همان عطایى است که زندگى مى‌کند، ماشین مى‌راند، سفر مى‌رود، با مردم معاشرت مى‌کند و قرار بوده عاشق عطاى دیگرى شوم، شاید این مرد ناگهانى سر راهم قرار گرفته. که بفهمم هنوز مى‌توانى میان همهمهٔ سرسام‌آور زندگیم، وسط ظهر زمستانى بازار مسگرها، باران بى‌وقت تابستانى کوهپایه‌ها باشى. 
مدت‌هاست مى‌خوام زندگى جدیدى را شروع کنم، در درونم، از درونم. کاش بتوانم. مى‌توانم. 

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

میلگرد فرصت ها وبلاگی برای همه Tina accessory قالب های فارسی وردپرس 21 پروژه آمار Patricia شرکت آریا گستر پاسارگاد خاوران Tatyana