دیشب با دوستش بودم. نمىدانم شاید فکر کرده بودم دوست عطا مىتواند شبیه عطا باشد. یا شاید چون دوست عطا بود اعتماد و اطمینان اولین گزینههاى سر راه بودند. پشیمان نیستم. بعد از دو سال، سدى شکست بالاخره. باید این طور مىشد حتى اگر با دوستش که شبیه خودش نبود. دوستها، دوستهاى نزدیک مگر نباید کمى شبیه هم باشند؟ یک جایى خطوط صورتش را لمس کردم و بعد بهش گفتم داشتم به کسى که قبلا، خیلى قبلتر دوستش داشتم فکر مىکردم. گفت طبیعى است و براى من نبود. در من هیچ چیز این دنیا طبیعى نیست حتى نداستن این که آیا وقتى دستهام دیگرى را نوازش مىکرد، عاشق عطا بود یا نه. صبح، حین جمع و جور کردن وسایل و آهنگ شنیدن یک لحظه متوقف شدم و فکر کردم هنوز دوستش دارم، آن مردى را که دو سال پیش باش آشنا شدم، همان عطا را. این روزها تعداد توقفهام زیاد شده. وسط خیابان، روى پلههاى مترو، توى دانشگاه، صبح توى اتاق خوابگاه، میان پیادهروى مىایستم، جسمى شاید نه اما چیزى درونم متوقف مىشود و به او یا فلسفهٔ بودنش فکر مىکنم. حکمت وجودیش وقتى آن سالها غمم نرمتر و شکنندهتر از حالا یا هر وقت دیگرى بود. مىدانم که چه با آدم دیگرى باشم یا نه، چه هنوز ندانم با خودم چند چندم سر بودن با دیگرى، یک کسى، یک خاطرهاى مانده پس ذهنم که پاک نخواهد شد و آن چشمهایش است وقتى نگاهم مىکردم وقتى انگار هیچ مردى قادر نبود آنطور خیره در من بنگرد که او به مریمِ سالها پیش.
بار و بندیل بستهام به سمت شهرم. اینجا را، تهران را حالا مىدانم به خاطر سخاوتش در بخشیدن عشق بهم و به خاطر کشف دنیاهاى جدید نمىتوانم دوست نداشته باشم. اصفهان هم، جز خاطرهها و دلبستگىهاى حالا و خانه انگار دیگر چیزى برایم ندارد. معلق شدهام، نامتعلق به جایى. شهرم هیچ جاست. کاش هنوز آنقدر عاشق عطا بودم که خیال مىکردم شهرم آنجاست که او هست، آن خیابانها، سربالایىها، کوه، شهر، غروب.
دارم در بلاتکلیفى خودم و زندگى دست و پا مىزنم. غمگینم؟ نمىدانم چرا. فقط همین چیز میزهاى کوچک که آدمهاى اطرافم را شاد مىکند، مىتواند به قدر زیادى دلزدهام کند. همین حتى آرامش چند ساعتهٔ بودن با ب یا هرکس دیگرى.
کاش_از این کاشهاى بى سرانجامى_ چند روزى زندگى مجالم مىداد به نوشتن. به نشستن و سرِ دل نوشتن. فایل رمان جدید را پرینت کردهام در تعطیلات ویرایشش کنم و امیدم فعلاً به همین است.
سرم جدى جدى بازار مسگرهاست و دلم گنبد شیخ لطف الله. کاش حمیدرضا ابک را سر گفتن همین یک جمله کسى دوستش داشته باشد، کسى خیلى خیلى دوستش داشته باشد.
باید از نود و هفت هم بنویسم، هم تصمیماتم براى نود و هشت هم که لابد اغلب حول درس خواهد چرخید و خواندن و امیدوارم نوشتن.
درباره این سایت