این دومین بار بود که این اتفاق مى‌افتاد. نشسته بودیم توى بوفهٔ دانشگاه به چاى و کیک خوردن. حرف سن و سال شد. آدم‌هاى کنارم چند سالى از من کوچک‌تر بودند. رسیدیم به تجربه‌هاى زیسته، به سال‌هاى بیشتر گذرانده. نگاهم افتاد به دخترى که آن ور سالن پیتزا و نوشابه مشکى مى‌خورد و به نظر مى‌آمد عرب است، با آن مدل روسرى بستن کیپ دور صورت و کلیپس گنده. دخترهاى عرب دانشگاه قبلیم کلیپس نمى‌بستند. مانتوهاى تنگ یا کوتاه مى‌پوشیدند با روسرى محکم تاب خورده دور سر، با آن قیافه‌هاى اصیل زیبا و گاه آرایش‌هاى اغراق شده. نگاهم به دخترک عرب و پالتوى قرمزش بود که یکهو فکر کردم من کى‌ام؟ در کسرى از ثانیه اتفاق افتاد. گذرا بود و پرکشیدنى. نماند ولى توى ذهنم نشست که کى‌ام؟ شاید اگر آن لحظه کش پیدا مى‌کرد و ادامه‌دار مى‌شد مناسب بود براى یافتن جوابش و رسیدن به چیزى که لابد کشف و شهودى درونى است. کشف و شهود لحظه‌ایم دیرى نپایید و باید بلند مى‌شدیم برمى‌گشتیم کتابخانه. حالا که این‌ها را مى‌نویسم انور براهم گوش مى‌دهم و آفتاب بعدازظهر تابیده روى دفتر دستکمان در میانهٔ میز چوبى گرد. توى مخزن کتاب‌هاییم و درس و اتاقِ روشن بارت مى‌خوانم. اتاق روشن براى دومین بار و بعد از سال‌ها دارد مى‌چسبد بهم و اصلاً شاید برآیند همین‌هاست که یکهو توى بوفه یادم مى‌افتد از خودم بپرسم تو کى هستى؟ بار اول با مینا بودیم، توى اتوبوس در بلوار کشاورز نشسته بودیم. پنج شنبه‌اى که با بچه‌ها به تفریح گذشت و بعد یکهو من در اوایل شب و تاریکى و ماشین‌ها و خیابان و آدم‌ها برگشتم از خودم پرسیدم تو کیستى؟ سؤال غریبى بود. در ثانیه‌اى خودم را، خود همیشگى را گم کرده بودم. من بودم و نبودم. انگار خودم نشسته برابر خودم از خودم مى‌پرسیدم. حالا قربانى دارد مى‌خواند تا ماه شب‌افروزم پشت این پرده‌ها نهان است. همین چند دقیقهٔ پیش داشتم درسمان دربارهٔ داستان شیخ صنعان را مرور مى‌کردم. این گذارِ عشق از آدمى و این کنده شدن چیزى_آن چیزى چیست؟ همان عنصر گمشده؟ همان که دو سال است دربه‌در دنبالش مى‌گردم و انگار ازم فرار مى‌کند؟_ از تو و اضافه شدن به دیگرى و حلول دیگرى در تو و یکى شدنتان و بعد ماندن خودت. ماندن تو با تو. انگار پیر چنگى که به خدا مى‌گوید «اکنون من و تو و تو و من». حالا تو مدت‌هاست خودت‌اى، آن خودى که خود قبلى نیست. تو همان آدمى، همان مریم ولى نه همان مریم. یکى دیگر درون توست، همان چیز مجهول، همان عنصر. شاید همین است که در این مدت، توى این سه ماه دو بار پیش آمده که از خودم پرسیده‌ام_در آنى، «آن» همان جذبهٔ ناگهانى_ من کى‌ام؟ کاش مى‌شد بر زمان مسلط و محاط بود تا در همان دمِ ناگهانى پى به حقیقت آن سؤال مى‌بردم. شبیه وقتى سر جلسهٔ امتحان نشسته‌اى و پاسخ سؤالى در یک فریم توى ذهنت شکل مى‌گیرد و مهم این است که قلاب ذهنت گیر کند بهش و گیرش بیندازد تا بتوانى بنویسیش، آن سؤال‌هایى را که عمیق نخوانده‌اى یا یادت نیست یا حالا از ذهنت پریده. به هر حال تو آمادهٔ این امتحان نبوده‌اى. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لاستیک فروشی داودآبادی دبستان شریف پروفایل 20 درمان در منزل ویزیت پزشک David عشقستان سلامت پزشک youmovies Tyler ایلیا راپل