فصل امتحانات است. به سیاق این دو سه هفته آمدهام کتابخانهٔ دانشگاه درس بخوانیم. مخزن لاتین پر بوده نشستهام این بیرون، شیر و کیکم را خوردهام، نتگردى کردهام، آسه آسه جزوهها و خودکارها را پر و پخش میز کردهام تا بلکه بشینم پاش. شب قبل آخر شب داشتم وبلاگم را مىخواندم، صبح صفحه باز بود و رسیدم به اینکه شروعِ نود و شش را دعا کردهام کاش همه چیز برمىگشت به قبل از نود و پنج. دیدم حالا همه چیز شبیهِ قبل از بیست و پنج سالگى است. همه چیز و هیچ چیز. بعد متوجه شدم چقدر از عطا اینجا نوشتهام، تمام روزهایى که در توییتر ننوشته بودم، هر وقتى که با هیچ کس جرأت بازگویى دیدههام از توفانى مهیب را نداشتم، هر آن وقتى که حتى نتوانسته بودم روى کاغذ بیاورمش و از عطا یک آدم جدیدى در یک داستانى خلق کنم. اینجا نوشته بودم. توى وبلاگ از او گفته بودم. از مرد خوب زندگى، از بعد از خدابیامرز.
حالا روزها که نه، سالهاست عطا نیست. حالا مثلاً یک صبح مىزنم بیرون، رژ پررنگ صورتى به لبها، کلاه خزدار صورتى به سر، خوش و خرم راه مىروم که یک گربهاى را مىبینم، صداش مىزنم پیشى و بعد یکهو پاهام جان ادامهٔ مسیر را ندارند. به مکالمهٔ دو شب پیشم با دوستى فکر مىکنم دربارهٔ گربهها وقتى رو نیمکتى در دانشگاه، لرزان نشسته بودیم به چاى و سیگار. پاهام کم مىآورند، زیرشان خالى مىشود و فکر مىکنم حالا تو دارى زندگیت را مىکنى عطا و نمىدانى یک نفر در این شهر هست که صبحش با به تو فکر کردن، با یادآوریت این شکلى ویران و متلاشى مىشود. تا باز چقدر زور بزند، به هر درى بزند، هر ریسمانى را به چنگ بیاورد تا فراموشت کند. بکَند تو را از زندگیش و فکرهاش. تو دارى زندگیت را مىکنى و نمىدانى و بهتر که نمىدانى یک نفر این جا چطور تمام انرژیش را صرف فراموشیت مىکند. صرف زور زورکى عاشق یکى دیگر شدن یا لااقل برگشتن به روزهاى قبل از تو، به خیلى قبل از تو، یا به وقتى تو بودى، یادم نیست کِى بود، به آن وقتها که مریمِ سرخوش درونم هنوز مىزیست. فکر مىکنم انقضاى دوست داشتنت مدتهاست سررسیده. یادت هم اگر برود از پیشم، فبها.
*هیاهو را خرد خرد مى گذارم توى کانالم و اگر همت کنم بشینم پاى ویرایش داستان تازه و شاید شد به چاپش فکر کرد.
دقت کردید که اولین روز بهمنماه دوستداشتنى است؟
*عنوان از در سوگ و عشق یاران، شاهرخ مسکوب.
درباره این سایت