من و نازلی



اکنون من میان زمین و آسمان معلق مانده‌ام، تنها هستم و به جایى و کسى تعلق ندارم و این به جاى آنکه برایم فخر و غرورى بیاورد رنجم مى‌دهد.
 -ملکوت. بهرام صادقى.


سال جدید شروع شده. به در خانه بودن و یللى بهاره گذشته است. بودن انگار فقط اینجا معنى دارد. اینجا که من نشسته‌ام، پاى پنجرهٔ وسیع اتاقم، محاصره شده در بین کوه‌ها و درختان تازه برگ دادهٔ بهارى و پرندگانى که به بازیگوشى آواز مى‌خوانند. انگار فقط اینجا بودن دارد. باقى جاها، اتاقم در شهر پدرى، رفتن‌اند. اینجا ولى ماندن است. هیچ برنامه‌اى براى در اینجا ماندن ندارم ولى این تمام حس ستایشم است نسبت به خانهٔ پدر و مادرم و شهرى که دوستش دارم. 
به زودى باید برگردم میان هیاهوى شهر پدرى و درس‌هاى تلنبار شدهٔ ترم زوج و پایان‌نامه و داستانى که ویرایشش را عید تمام کردم و شاید داستان‌ها و آدم‌هاى جدید.
و من هنوز به تو فکر مى‌کنم. داشتم به سبزى سیر و تازهٔ درخت‌هاى اطراف خانه نگاه مى‌کردم که فکر کردم هنوز او در تمام لایه‌هاى زندگیم نفوذ دارد. هرچند هر روز و هر لحظه بهش فکر نکنم، هرچند دیگر آنطور که سال‌ها قبل دوستش داشتم دوستش نداشته باشم، اما او هست. آدمى از گذشته‌ام که حتى اگر هیچ وقت دوستم نداشت، که حتى اگر تمام حرف‌هاش از روى عادت بود، که حتى اگر به صدها زن دیگر هم این‌ها را گفته بوده باز من دوستش که نه، من بهت فکر مى‌کنم هنوز. از منى که همهٔ آدم‌هاى وارد شده به زندگیم بعد از مدتى دلم را زده‌اند و چشم‌هام که باز شده دیده‌ام چقدر نمى‌توانم دوستشان داشته باشم، بعید است بعد از این همه اتفاق و گذشت زمان هنوز او یک جایى نزدیک دلم باشد، یادش، خاطرهٔ چشم‌هاش. اما هست. با این مدت‌هاست کنار آمده‌ام. دیگر در پى سؤال و چراییش نیستم. شاید جدى جدى عشق، آن معضل هنوز لاینحل، همین باشد. 
باید برگردم و باید دست و پام را جمع کنم و باید باز بنویسم و باید براى آینده، این روزهاى نیامده برنامه بریزم. مرددام، تردید درونم رخنه کرده و سردرگمم. نیمى از انرژى و وقتم فقط براى پیدا کردن خودم در میانهٔ زندگى مى‌گذرد. نیم دیگر به سر و کله زدن با آدم‌ها. این میان گاهى دست روحم را مى‌گیرم مى‌برم گوشه‌اى پیاده‌روى. اردیبهشت پیش رو شاید دو سه ساعتى فارغ از زندگى خودم را برسانم به انتهاى جهان، آنجا که روزى آرام‌ترین نقطهٔ جهان بود و پیاده به این فکر کنم که کدام باران تابستانى یاد تو را براى همیشه از من دور خواهد کرد. وصال؟ حالا دیگر این مضحک‌ترین آرزوى ممکن است. شاید بهتر بود مثل عطا، آرزوهام را جایى در جوانى چال مى‌کردم تا راحت‌تر سال‌هایى بعد دخترى را که دوستم دارد پشت سر بگذارم. چند وقت پیش، شبى که حالا یادم نیست از کجا مى‌آمدم، مى‌دانم به کجا مى‌رفتم، توى خیابان ایتالیا، حالا یادم نیست چرا در آن حال و آنجا، شماره‌اش را از روى گوشیم پاک کردم. مراحل پذیرش. از او ولى هنوز دو پیام دارم. یکیش توى یک اپلیکیشنى توى ساشا که بعد از او دیگر هیچ وقت به روزش نکردم تا پیام نپرد. شب تولد مامان، چدن روز قبل از آن اتفاق، اتفاقى که پذیرفتم او را، عطا را دوست دارم، بى مقدمه و بعد از مدت‌ها بى‌خبرى برام نوشته بود خیلى خوشگلى. من پیام را ندیده بودم و آخر شب خسته از روز سپرى شده، براش نوشته بودم مرسى عطا جان. دیده بود و جوابى نداده بود تا چند ماه بعد. چطور باور کنم تو مثل آدم‌هاى دیگرى؟ یکیش، توى همین وبلاگ پاى یکى از پست‌ها، راجع به یک کتابى. باید این‌ها را هم لابد پاک کنم. روزى آن اپلیکیشن را به نت وصل کنم، شبى آن نظر را از پاى پست وبلاگ حذف کنم. بعد باید یک شرکتى پیدا کنم که بخوابانندم و او را، خاطراتش را براى همیشه از ذهنم پاک کنند. درخشش ابدى یک ذهن پاک. آن وقت عطا تبدیل مى‌شود به یکى از شخصیت‌هام، فقط همین. 
نود و هفت بهم قبولاند عطا نیست و زندگیم ادامه دارد. 
نود و هشت شاید عشق را بهم هدیه دهد. من همیشه امیدوارم. 
نود و هفت تکلیف قسمتى از زندگیم را یا آن بخشى را که به درس مربوط است تعیین کرد. 
نود و هشت شاید تکلیف کار و ادامهٔ زندگیم را مشخص کند. 
شاید توش پر از خبرهاى خوب باشد. پر از تلاش، رسیدن، نرسیدن و ناامید نشدن. 
سال سلامتى، برام همه‌مان. 

دیشب با دوستش بودم. نمى‌دانم شاید فکر کرده بودم دوست عطا مى‌تواند شبیه عطا باشد. یا شاید چون دوست عطا بود اعتماد و اطمینان اولین گزینه‌هاى سر راه بودند. پشیمان نیستم. بعد از دو سال، سدى شکست بالاخره. باید این طور مى‌شد حتى اگر با دوستش که شبیه خودش نبود. دوست‌ها، دوست‌هاى نزدیک مگر نباید کمى شبیه هم باشند؟ یک جایى خطوط صورتش را لمس کردم و بعد بهش گفتم داشتم به کسى که قبلا، خیلى قبل‌تر دوستش داشتم فکر مى‌کردم. گفت طبیعى است و براى من نبود. در من هیچ چیز این دنیا طبیعى نیست حتى نداستن این که آیا وقتى دست‌هام دیگرى را نوازش مى‌کرد، عاشق عطا بود یا نه. صبح، حین جمع و جور کردن وسایل و آهنگ شنیدن یک لحظه متوقف شدم و فکر کردم هنوز دوستش دارم، آن مردى را که دو سال پیش باش آشنا شدم، همان عطا را. این روزها تعداد توقف‌هام زیاد شده. وسط خیابان، روى پله‌هاى مترو، توى دانشگاه، صبح توى اتاق خوابگاه، میان پیاده‌روى مى‌ایستم، جسمى شاید نه اما چیزى درونم متوقف مى‌شود و به او یا فلسفهٔ بودنش فکر مى‌کنم. حکمت وجودیش وقتى آن سال‌ها غمم نرم‌تر و شکننده‌تر از حالا یا هر وقت دیگرى بود. مى‌دانم که چه با آدم دیگرى باشم یا نه، چه هنوز ندانم با خودم چند چندم سر بودن با دیگرى، یک کسى، یک خاطره‌اى مانده پس ذهنم که پاک نخواهد شد و آن چشم‌هایش است وقتى نگاهم مى‌کردم وقتى انگار هیچ مردى قادر نبود آنطور خیره در من بنگرد که او به مریمِ سال‌ها پیش. 

بار و بندیل بسته‌ام به سمت شهرم. اینجا را، تهران را حالا مى‌دانم به خاطر سخاوتش در بخشیدن عشق بهم و به خاطر کشف دنیاهاى جدید نمى‌توانم دوست نداشته باشم. اصفهان هم، جز خاطره‌ها و دلبستگى‌هاى حالا و خانه انگار دیگر چیزى برایم ندارد. معلق شده‌ام، نامتعلق به جایى. شهرم هیچ جاست. کاش هنوز آنقدر عاشق عطا بودم که خیال مى‌کردم شهرم آنجاست که او هست، آن خیابان‌ها، سربالایى‌ها، کوه، شهر، غروب. 

دارم در بلاتکلیفى خودم و زندگى دست و پا مى‌زنم. غمگینم؟ نمى‌دانم چرا. فقط همین چیز میزهاى کوچک که آدم‌هاى اطرافم را شاد مى‌کند، مى‌تواند به قدر زیادى دل‌زده‌ام کند. همین حتى آرامش چند ساعتهٔ بودن با ب یا هرکس دیگرى. 

کاش_از این کاش‌هاى بى سرانجامى_ چند روزى زندگى مجالم مى‌داد به نوشتن. به نشستن و سرِ دل نوشتن. فایل رمان جدید را پرینت کرده‌ام در تعطیلات ویرایشش کنم و امیدم فعلاً به همین است.

سرم جدى جدى بازار مسگرهاست و دلم گنبد شیخ لطف الله. کاش حمیدرضا ابک را سر گفتن همین یک جمله کسى دوستش داشته باشد، کسى خیلى خیلى دوستش داشته باشد. 

باید از نود و هفت هم بنویسم، هم تصمیماتم براى نود و هشت هم که لابد اغلب حول درس خواهد چرخید و خواندن و امیدوارم نوشتن. 


جاى پست تولد. تکمیلش میکنم. 



حالا که این‌ها را مى‌نویسم اسفندماه است، نیمهٔ اسفند. سال دارد تمام مى‌شود، مى‌رود مى‌رسد به نودوهشت، در روزهاى بیست و نه سالگى. بچه که بودم بیست و نه سالگى غایت سن آدم‌ها بود. معلم‌هاى زبانم بیست و هشت نه سال داشتند و خیلى خیلى بزرگ‌تر خیالاتم بودند. دخترهاى بزرگى که در زندگیشان همه چیز سر جاش بود. در خوانده بودند، سر کار مى‌رفتند، جوان و زیبا بودند. عشق آن موقع گمانم تعریف نشده بود در یادم که آن‌ها را بى عشق متصور بودم. حالا خودم در همان سن‌ام. مدتى است کار نمى‌کنم، درس مى‌خوانم، بزرگ نشده‌ام فقط تغییر کرده‌ام و یک خلایى در دلم هست به نام عشق. جوان و زیبا؟ زیبایم همیشه تابع شرایط بوده. دو سال پیش، وقتى کسى بود که دوستم داشت زیبا بودم، در زیباترینِ حالتم. حالا؟ مدت‌هاست حس زن بودن ندارم. موجود بى جنسیتى‌ام که زندگى مى‌کند، گاهى شاد، گاهى غمگین، در رفت و آمد. چیزى کم است و هرچه بیشتر مى‌گردم نمى‌یابمش. عشق نیست. سؤال است. سردرگمى است. بیست و هشت و اواخرش به همین چیزها گذشته.

ذهنم خالى است انگار. تشت مسى خالى که مردى با چکش بهش مى‌کوبد، تق تق تق تق.


این دومین بار بود که این اتفاق مى‌افتاد. نشسته بودیم توى بوفهٔ دانشگاه به چاى و کیک خوردن. حرف سن و سال شد. آدم‌هاى کنارم چند سالى از من کوچک‌تر بودند. رسیدیم به تجربه‌هاى زیسته، به سال‌هاى بیشتر گذرانده. نگاهم افتاد به دخترى که آن ور سالن پیتزا و نوشابه مشکى مى‌خورد و به نظر مى‌آمد عرب است، با آن مدل روسرى بستن کیپ دور صورت و کلیپس گنده. دخترهاى عرب دانشگاه قبلیم کلیپس نمى‌بستند. مانتوهاى تنگ یا کوتاه مى‌پوشیدند با روسرى محکم تاب خورده دور سر، با آن قیافه‌هاى اصیل زیبا و گاه آرایش‌هاى اغراق شده. نگاهم به دخترک عرب و پالتوى قرمزش بود که یکهو فکر کردم من کى‌ام؟ در کسرى از ثانیه اتفاق افتاد. گذرا بود و پرکشیدنى. نماند ولى توى ذهنم نشست که کى‌ام؟ شاید اگر آن لحظه کش پیدا مى‌کرد و ادامه‌دار مى‌شد مناسب بود براى یافتن جوابش و رسیدن به چیزى که لابد کشف و شهودى درونى است. کشف و شهود لحظه‌ایم دیرى نپایید و باید بلند مى‌شدیم برمى‌گشتیم کتابخانه. حالا که این‌ها را مى‌نویسم انور براهم گوش مى‌دهم و آفتاب بعدازظهر تابیده روى دفتر دستکمان در میانهٔ میز چوبى گرد. توى مخزن کتاب‌هاییم و درس و اتاقِ روشن بارت مى‌خوانم. اتاق روشن براى دومین بار و بعد از سال‌ها دارد مى‌چسبد بهم و اصلاً شاید برآیند همین‌هاست که یکهو توى بوفه یادم مى‌افتد از خودم بپرسم تو کى هستى؟ بار اول با مینا بودیم، توى اتوبوس در بلوار کشاورز نشسته بودیم. پنج شنبه‌اى که با بچه‌ها به تفریح گذشت و بعد یکهو من در اوایل شب و تاریکى و ماشین‌ها و خیابان و آدم‌ها برگشتم از خودم پرسیدم تو کیستى؟ سؤال غریبى بود. در ثانیه‌اى خودم را، خود همیشگى را گم کرده بودم. من بودم و نبودم. انگار خودم نشسته برابر خودم از خودم مى‌پرسیدم. حالا قربانى دارد مى‌خواند تا ماه شب‌افروزم پشت این پرده‌ها نهان است. همین چند دقیقهٔ پیش داشتم درسمان دربارهٔ داستان شیخ صنعان را مرور مى‌کردم. این گذارِ عشق از آدمى و این کنده شدن چیزى_آن چیزى چیست؟ همان عنصر گمشده؟ همان که دو سال است دربه‌در دنبالش مى‌گردم و انگار ازم فرار مى‌کند؟_ از تو و اضافه شدن به دیگرى و حلول دیگرى در تو و یکى شدنتان و بعد ماندن خودت. ماندن تو با تو. انگار پیر چنگى که به خدا مى‌گوید «اکنون من و تو و تو و من». حالا تو مدت‌هاست خودت‌اى، آن خودى که خود قبلى نیست. تو همان آدمى، همان مریم ولى نه همان مریم. یکى دیگر درون توست، همان چیز مجهول، همان عنصر. شاید همین است که در این مدت، توى این سه ماه دو بار پیش آمده که از خودم پرسیده‌ام_در آنى، «آن» همان جذبهٔ ناگهانى_ من کى‌ام؟ کاش مى‌شد بر زمان مسلط و محاط بود تا در همان دمِ ناگهانى پى به حقیقت آن سؤال مى‌بردم. شبیه وقتى سر جلسهٔ امتحان نشسته‌اى و پاسخ سؤالى در یک فریم توى ذهنت شکل مى‌گیرد و مهم این است که قلاب ذهنت گیر کند بهش و گیرش بیندازد تا بتوانى بنویسیش، آن سؤال‌هایى را که عمیق نخوانده‌اى یا یادت نیست یا حالا از ذهنت پریده. به هر حال تو آمادهٔ این امتحان نبوده‌اى. 


فصل امتحانات است. به سیاق این دو سه هفته آمده‌ام کتابخانهٔ دانشگاه درس بخوانیم. مخزن لاتین پر بوده نشسته‌ام این بیرون، شیر و کیکم را خورده‌ام، نت‌گردى کرده‌ام، آسه آسه جزوه‌ها و خودکارها را پر و پخش میز کرده‌ام تا بلکه بشینم پاش. شب قبل آخر شب داشتم وبلاگم را مى‌خواندم، صبح صفحه باز بود و رسیدم به اینکه شروعِ نود و شش را دعا کرده‌ام کاش همه چیز برمى‌گشت به قبل از نود و پنج. دیدم حالا همه چیز شبیهِ قبل از بیست و پنج سالگى است. همه چیز و هیچ چیز. بعد متوجه شدم چقدر از عطا اینجا نوشته‌ام، تمام روزهایى که در توییتر ننوشته بودم، هر وقتى که با هیچ کس جرأت بازگویى دیده‌هام از توفانى مهیب را نداشتم، هر آن وقتى که حتى نتوانسته بودم روى کاغذ بیاورمش و از عطا یک آدم جدیدى در یک داستانى خلق کنم. اینجا نوشته بودم. توى وبلاگ از او گفته بودم. از مرد خوب زندگى، از بعد از خدابیامرز. 

حالا روزها که نه، سالهاست عطا نیست. حالا مثلاً یک صبح مى‌زنم بیرون، رژ پررنگ صورتى به لب‌ها، کلاه خزدار صورتى به سر، خوش و خرم راه مى‌روم که یک گربه‌اى را مى‌بینم، صداش مى‌زنم پیشى و بعد یکهو پاهام جان ادامهٔ مسیر را ندارند. به مکالمهٔ دو شب پیشم با دوستى فکر مى‌کنم دربارهٔ گربه‌ها وقتى رو نیمکتى در دانشگاه، لرزان نشسته بودیم به چاى و سیگار. پاهام کم مى‌آورند، زیرشان خالى مى‌شود و فکر مى‌کنم حالا تو دارى زندگیت را مى‌کنى عطا و نمى‌دانى یک نفر در این شهر هست که صبحش با به تو فکر کردن، با یادآوریت این شکلى ویران و متلاشى مى‌شود. تا باز چقدر زور بزند، به هر درى بزند، هر ریسمانى را به چنگ بیاورد تا فراموشت کند.  بکَند تو را از زندگیش و فکرهاش. تو دارى زندگیت را مى‌کنى و نمى‌دانى و بهتر که نمى‌دانى یک نفر این جا چطور تمام انرژیش را صرف فراموشیت مى‌کند. صرف زور زورکى عاشق یکى دیگر شدن یا لااقل برگشتن به روزهاى قبل از تو، به خیلى قبل از تو، یا به وقتى تو بودى، یادم نیست کِى بود، به آن وقت‌ها که مریمِ سرخوش درونم هنوز مى‌زیست. فکر مى‌کنم انقضاى دوست داشتنت مدت‌هاست سررسیده. یادت هم اگر برود از پیشم، فبها. 




*هیاهو را خرد خرد مى‌ گذارم توى کانالم و اگر همت کنم بشینم پاى ویرایش داستان تازه و شاید شد به چاپش فکر کرد. 

دقت کردید که اولین روز بهمن‌ماه دوست‌داشتنى است؟ 


*عنوان از در سوگ و عشق یاران، شاهرخ مسکوب. 


بچه کنارم خوابیده، نشستم و زل زدم بهش و تو دلم فکر کردم چقدر خوبه که هستى. بعد حس کردم نیازه به زبان بیاورم که بودنش، حضور کوچکش چه موهبتى است در زندگیمان، در زندگیم. همین که مى‌دانم هست اگر حتى کم ببینمش. همین که مى‌توانم دقایقى فارغ از دنیا و مافیها نگاهش کنم، حظ کنم و خیال کنم دنیا از چنین معصومیتى زاده شده.
صبح با و نشسته بودیم پاى پنجره به سیگار. آن بیرون باران مى‌بارید و پنج شنبه بود و نمى‌دانم چه شد که یکهو از نذر بسم الله و روزهاى بعد از على و مرد خوبِ زندگى که ازش اینجا نوشته بودم گفتم. از عطا که آن روز با تعجب به چشم‌هاى گریانم نگاه کرد و هیچى نگفت و من مى‌دانستم یا خیال مى‌کردم مى‌دانم آدم‌هایى که قسمت هم‌اند شاید این شکلى نیستند یا از خدا پرسیدم آدم‌هایى که قسمت هم‌اند چطورى‌اند؟ پنج‌شنبه بود، بعدازظهر برف مى‌بارید، شجریان یا کنعانِ کریستوف رضاعى یا یکى از آهنگهاى لیستم را گذاشته بودم و کتاب در دست توى تاریک روشن خانه خیره به آن ور پنجره، به ساختمانى که شبیه ساختمان روبروى خانهٔ اوست، به هیچى فکر نکردم. حتى به این که دیگر گذشته است، حالا خیلى وقت است گذشته است. صبح ازم پرسید اگر ببینیش، اگر برگردد. نمى‌دانم چقدر توانستم قاطعیت بریزم توى لحنم و چقدر توانستم محکم بگویم نه، حالا دیگر نه. 



*یک سرى ورقهٔ نقاشى شده نشانم مى‌داد و مى‌گفت براى هر کدام داستانى بگو. میان داستان‌ها مى‌فهمیدم چقدر از خودم را دارم بروز مى‌دهم و او ندانسته از میان حرف‌هام خودم را به خودم نشان مى‌داد. آخرین برگه یه کاغذ یک دست سفید بود. بهش گفتم ته یک راه است که مى‌دانم دارم به سختى طى مى‌کنم. مى‌خواهم بهش برسم. آدم‌هاى توى راه آن ته را ندیده‌اند، اما مى‌خواهم بهش برسم و اگر برگشتى داشت بگویم مى‌ارزید. مى‌خواهم بعد از آن نور، بعد از آن سفیدى را ببینم و اگر قرار به افتادن است بعدش بیفتم. 



*چند وقتى است توى آینه که به خودم نگاه مى‌کنم، گاهى وقت‌ها، چشم‌هام شبیه عطا مى‌شود، انحناى بالایى چشم راستم. بعد وحشت مى‌کنم. قبل خواب مى‌ایستم به تماشاى خودم، دقت در صورتم که نمى‌دانم چرا و یکهو کجى یکى از چشم‌هاى او را وقتى از نزدیک بهش نگاه مى‌کردى در چشم‌هام مى‌بینم. وحشت مى‌کنم، عقب مى‌کشم و فکر مى‌کنم شاید شبیه کسانى مى‌شویم که دوستشان داریم. شاید مجازات آدمى که دو سال هر روز به دیگرى فکر کرده است همین است. به دیگرى‌اى که حالا حتى نمى‌دانم میان شلوغى زندگیم چرا پیدا شد و چرا باید هنوز باشد. به این که این دیگر عطا نیست که با من و در من است واقفم. مى‌دانم مدت‌هاست شبحى را به دنبال مى‌کشم که فقط تصویرى از اوست. تصویر خدشه‌دار و بى‌تناسبى از او. تمثالى دروغین از آدمى که روزى ملاقاتش کردم و زندگیم به قبل و بعد از او تقسیم شد. روزهاست به او که فکر مى‌کنم از ته دل نمى‌خواهمش. دنبال خودم توى آدم‌هاى دیگر مى‌گردم که او را براى همیشه کنار بگذارم. یک شب بخوابم و فکر کنم امروز به او فکر نکرده‌ام یا جایى به یاد او نیفتاده‌ام. اصلا یادم برود شب وقت خواب به این فکر کنم که به او فکر نکرده‌ام. امیل را عادت داده‌ام به عادت عادت نکند. چه شهر خودم، چه شهر پدرى، چه شهرهاى دیگرى که در این دو سال رفته‌ام بسشان است یادآورى خاطرهٔ مردى که حالا اصلاً مطمئن نیستم همان عطایى است که زندگى مى‌کند، ماشین مى‌راند، سفر مى‌رود، با مردم معاشرت مى‌کند و قرار بوده عاشق عطاى دیگرى شوم، شاید این مرد ناگهانى سر راهم قرار گرفته. که بفهمم هنوز مى‌توانى میان همهمهٔ سرسام‌آور زندگیم، وسط ظهر زمستانى بازار مسگرها، باران بى‌وقت تابستانى کوهپایه‌ها باشى. 
مدت‌هاست مى‌خوام زندگى جدیدى را شروع کنم، در درونم، از درونم. کاش بتوانم. مى‌توانم. 

تصمیم گرفتم داستان‌ها و رمان‌هام رو بذارم یه جایى که آدم‌ها بخونند. شرط و قانون و هیاهو و شاید این داستان آخرى و اون خرده‌ریزها که شبیه داستان کوتاه بود. یعنى در شرایط فعلى که به هر چیزى چنگ مى‌زنم واسه رهایى و نجات به نظرم اومد این تنها راهه.

قانون رو که خوندید لابد بیشترتون، حالا باز دوباره بخونید:)))


https://t.me/dastanmary


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

رزرو هتل در سرعین ارزان قیمت و مقرون به صرفه بے ۼҐ Adriana Game Roll مهدی درستکار آموزش سئو سایت در سئوآموز دیجیتال مارکتینگ بنستان آنلاین Armys